آموزه هایی از مولانا

در این صفحه مطالبی که بصورت تصادفی چشم انسان را نوران و گوش انسان را شنوا میکند ، لیست خواهد شد.

7 نصیحت از مولانا :
درپوشیدن خطای دیگران شب باش
درمهر و دوستی همچون خورشید
درهنگام خشم و غضب کوه
درسخاوت و یاری به دیگران رود
درکنارآمدن بادیگران دریا
و خودت باش آنگونه که هستی

گشاده دست باش، جاری باش، کمک کن (مثل رود)
باشفقت و مهربان باش (مثل خورشید)
اگر کسی اشتباه کرد آن رابپوشان (مثل شب)
وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)
متواضع باش و کبر نداشته باش (مثل خاک)
بخشش و عفو داشته باش (مثل دریا)
اگر می خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه، مثل عشق خدائی)

اسطرلاب حق
آدمی اسطرلاب حق است، اسطرلاب در حق منجم سودمند است که: «من عرف نفسه فقد عرف ربه».
چون انسان را حق تعالی به خود عالِم و دانا و آشنا کرده است، از اسطرلاب وجود خود، تجلّی حق را و جمال بی چون را دم به دم می بیند و هرگز آن جمال از این آینه خالی نباشد.

دل روشن
یوسف مصری را دوستی از سفر رسید. گفت: جهت من چه ارمغان آوردی؟
گفت: چیست که تو را نیست و تو بدان محتاجی؟ الا جهت آن که از تو خوبتر هیچ نیست، آینه آورده ام تا هر لحظه روی خود را در وی مطالعه کنی.
چیست که حق تعالی را نیست و او را بدان محبّت است؟ پیش حق تعالی دل روشنی می باید بردن تا در وی خود را ببیند.

جای شُکر است که به دست خویشتن نیستیم، به دست حقیم

دیدار دوست
دوستان را در دل رنجها باشد که آن به هیچ داروی خوش نشود، نه به خفتن و نه به گشتن و نه به خوردن؛ الا به دیدار دوست که «لِقاءُ الخَلیل شِفاءُ العلیل»

در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم، مِلک او شود، نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشه ای و صنعتی و منصبی [می کوشند] و تحصیل نجوم و طلب و غیر ذلک می کنند و هیچ آرام نمی گیرند؛ زیرا آن چه مقصود است به دست نیامده است.
آخر، معشوق را «دلارام» می گویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد.
پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟ این جمله خوشی ها و مقصودها چون نردبانی است و چون پایه های نردبان جای اقامت و باش نیست، از بهر گذشتن است. خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز بر او کوته شود و در این پایه های نردبان عمر خود را ضایع نکند.

یار حقیقی
یار، خوش چیزی است؛ زیرا که یار از خیال یار قوّت می گیرد و می بالد و حیات می گیرد.

آفتاب باید شدن
انسان را همین خوش و لطف که پرتو و عکس حق است ، ولی نباید به این قدر قانع باشد. نسبت به حق باقی است ولی نسبت خلق باقی نیست .چون شعاع آفتاب که در خانه ها می تابد. هرچند که شعاع آفتاب است و نور است، اما ملازم آفتاب است. چون آفتاب غروب کند، روشنایی نماند. پس آفتاب باید شدن تا خوف جدایی نماند.

اسرار خودی
آدمی عظیم چیزی است. در وی همه چیز مکتوب است. حجب و ظلمات نمی گذارد که او آن علم را در خود بخواند.حجب و ظلمات، دل مشغولی های گوناگون است، تدبیرهای گوناگون دنیا و آرزوهای گوناگون.
بنگر که چون این ظلمات و حجب برخیزد، چه سان واقف گردد و از خود چه علم ها پیدا کند.

غفلت و بیداری
اکنون عالَم به غفلت قائم است؛ که اگر غفلت نباشد، این عالَم نماند. شوق خدا و یاد آخرت و شکر و وجد، معمار آن عالَم است. اگر همه آن رو نماید، به کلی به آن عالم رویم و این جا نمانیم و حق تعالی می خواهد که این جا باشیم تا دو عالم باشد. پس دو کد خدا را نصیب کرد ـ یکی غفلت و یکی بیداری ـ تا هردو خانه پررونق ماند.

عقل مطلوب
عقل چندان خوب است و مطلوب است که تو را بر دَرِ پادشاه آورد. چون بر دَرِ او رسیدی، عقل را طلاق ده که این ساعت، عقل زیان توست و راهزن است. چون به وی رسیدی، خود را به وی تسلیم کن. تو را با چون و چرا کاری نیست. مثلاً… بیمار، عقل او چندان نیک است که او را بَرِ طبیب آرد. چون بَرِ طبیبش آورد، بعد از آن عقل او در کار نیست و خویشتن را به طبیب باید تسلیم کردن.

این نفس آدمی…
این نفس آدمی محل شبهه و اشکال است. هرگز به هیچ وجه نتوان از او شبهه و اشکال را بردن، مگر که عاشق شود. بعد از آن در او شبهه و اشکال نماند که! «حُبّک لشئ یعمی و یُصِمُّ». محبت تو به چیزی (ترا) کور وکر می کند

دریا
حیف است به دریا رسیدن و از دریا به آبی یا به سبویی قانع شدن. آخر از دریا گوهرها و صدها هزار بهره برند.از دریا آب بردن، چه قدر دارد و عاقلان از آن چه فخر دارند و چه کرده باشند؟

حق بی نقاب است
همه آرزوها و مهرها و محبت ها و شفقّت ها که خلق دارند بر انواع چیزها ـ به پدر و مادر و دوستان و آسمان ها و زمین ها و باغ ها و ایوان ها و علم ها و عمل ها و طعام ها و شراب ها ـ همه آرزوی حق دارند و آن چیزها جمله نقاب ها است.
چون از این بگذرند و آن شاه را بی این نقاب ها ببینند، بدانند که آن همه، نقاب ها و روپوش ها بود….
حق تعالی این نقاب ها را برای مصلحت آفریده است. اگر جمال حق بی نقاب روی نماید، ما طاقت آن نداریم و بهره مند نشویم.
به واسطه ی این نقاب ها مدد و منفعت می گیریم… حق تعالی چون بر کوه به حجاب تجلی می کند، او نیز پُر درخت و پُر گل و سبز و آراسته می گردد و چون بی حجاب تجلی می کند، او را ریز ریز و ذره ذره می گرداند.

مطلوب حقیقی
همه چیزهای عالم از مال و همسر و جامه، مطلوب لِغَیره است ـ چیزی است که آن را برای وصول به مطلوبی دیگر خواهند ـ مطلوب لِذاته نیست. نمی بینی که اگر تو را صدهزار درهم باشد و گرسنه باشی و نان نیابی هیچ توانی خوردن و غذای خود کردن؟
آن درهم و همسر برای فرزند است و قضای شهوت؛ جامه برای دفع سرماست و هم چنین جمله چیزها مسلسل است تا به حق جل جلاله.
اوست که مطلوب لِذاته است و او را برای او خواهند نه برای چیز دیگر که چو او ورای همه است و به از همه است و شریف تر از همه و لطیف تر از همه.

درگاه حق
پادشاهی به درویشی گفت که: آن لحظه که تو را به درگاه حق تجلی و قرب باشد، مرا یاد کن.
گفت: چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند، مرا از خود یاد نیاید؛ از تو چون یاد کنم؟
اما چون حق تعالی بنده ای را گزید و مستغرق خود گردانید، هرکه دامن او بگیرد و از او حاجت طلبد، بی آن که از آن بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد، حق آن را برآرد.

محبت حق
در قیامت نمازها را بیاورند، در ترازو نهند و روزه ها را و صدقه ها را هم چنین. اما چون محبت را بیاورند، محبت در ترازو نگنجد. پس اصل محبت است. اکنون چون در خود محبت می بینی، آن را بیافزای تا افزون شود؛… چون در خود طلب دیدی، می آی و می رو و مگو که در این رفتن چه فایده؟ تو می رو، فایده خود ظاهر گردد.

فدای حق
مؤمن چون خود را فدای حق کند، از بلا و خطر و دست و پا چرا اندیشد؟

ناله های بنده
حکایت می آورند که حق تعالی می فرماید که ای بنده ی من! حاجت تو را در حالت دعا و ناله زود برآوردمی، اما در اجابت، جهت آن تأخیر می افتد تا بسیار بنالی که آواز و ناله ی تو مرا خوش می آید. هم چون دو گدا که بر در شخصی آیند. یکی مطلوب و محبوب است و آن دیگر عظیم مبغوض. خداوندِ خانه گوید به غلام که زود، بی تأخیر به آن مبغوض نان پاره بده تا از دَرِ ما زود آواره شود و آن دیگر را که محبوب است، وعده دهد که هنوز نان نپخته اند، صبر کن تا نان برسد.

پرورش روح
مریدی که پرورش از مرد حق یابد، روح او را بال و پری و قوت و شکوه عظیم باشد و کسی که از مزوّری و سالوسی پرورده شود و علم از او آموزد؛ هم چون آن شخص، حقیر و ضعیف و عاجز و غمگین و حواس او کوته بود.

امتحان
بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بویِ دود آید و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مُشک آید. این را کسی دریابد که او را مشامی باشد.
یار را می باید امتحان کردن تا آخر پشیمان نباشد. سنت حق این است.
نَفْس نیز اگر دعویِ بندگی کند، بی امتحان از او قبول مکن.

به کجا می نگری!؟
بعضی اول نگرند و بعضی آخر نگرند. اینها که آخر نگرند عزیزند و بزرگند، زیرا نظرشان بر عاقبت است و آخرت. و آنها که به اول نظر می کنند ایشان خاص ترند؛ می گویند: چه حاجت است که به آخر نظر کنیم؟ چون گندم کِشته اند در اول، جو نخواهد رستن در آخر؛ و آن را که جو کِشته‌اند، گندم نخواهد رستن؛ پس نظرشان به اول است. و قومی دیگر خاص‌ترند که نه به اول نظر می‌کنند نه به آخر، و ایشان را اول و آخر یاد نمی‌آید؛ غرقند در حق. و قومی دیگرند که ایشان غرقند در دنیا؛ به اول و آخر نمی‌نگرند از غایت غفلت؛ ایشان علف دوزخند.

درد؛ راهبر اِنسان
درد است که آدمی را راهبر است. در هر کاری که هست، تا او را دردِ آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد، او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد او را میسر نشود، خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی خواه علم و خواه نجوم و غیره.
تا مریم را درد زِه پیدا نشد، قصد آن درخت بخت نکرد… او را آن درد به درخت آورد و درخت خشک میوه دار شد. تن هم چون مریم است و هر یکی عیسی داریم.
اگر ما را درد پیدا شود، عیسای، بزاید؛ و اگر درد نباشد، عیسی هم از آن راه نهایی که آمد، باز به اصل خود پیوندد، الا ما محروم می مانیم و از او بی بهره.

از خود رمیدن
گفت: پیلی را آوردند بر سر چشمه ای که آب خورد. خود را در آب می دید و می رمید. او می پنداشت که از دیگری می رمد. نمی دانست که از خود می رمد.
همه ی اخلاق بد ـ از ظلم و کین و حسد و حرص و بی رحمی و کبر ـ چون در توست، نمی رنجی؛ چون آن را در دیگری می بینی، می رمی و می رنجی.

همت و اعتقاد
سخن بی پایان است، اما به قدر طالب فرو می آید…
حکمت هم چون باران است، در معدن خویش بی پایان است، به قدر مصلحت فرود آید. در زمستان و در بهار و در تابستان و در پاییز، به قدر او.
چون در خدمت عطار آمدی، شکر بسیار است، اما می بیند که سیم چندآوردی، به قدر آن دهد. سیم این جا همت و اعتقاد است؛ به قدر همت و اعتقاد سخن فرود آید.

مکتب دل و عقل
دست و پای و چشم و گوش و جمله حواس آدمی قابلند که از دل و عقل تعلیم کنند. پا از عقل رفتار می آموزد؛ دست از عقل و دل، گرفتن می آموزد؛ چشم و گوش، دیدن و شنیدن می آموزد؛ اما اگر دل و عقل نباشد، هیچ این حواس بر کار نباشد یا نتوانند کاری کردن.

امید به حق
امید از حق نباید بریدن که: «انه لا ییأس من روح اللّه».
راستی هم چون عصای موسی است؛ آن کژی ها هم چون سِحرهاست. چون راست بیاید، همه را بخورد.

دریانوش و قطره نوش
آدمی باشد که او را دریاها بس نکند و آدمی باشد که او را قطره ای چند بس باشد و زیاده از آن زیانش دارد.
و این تنها در عالم معنی و علوم و حکمت نیست، در همه چیز چنین است. مال ها و زرها و کان ها، جمله بی حد و پایان است اما بر قدر شخص فرود آید؛ زیرا که افزون از آن را بر نتابد و دیوانه شود.

زهد و قناعت
درویشی به نزد پادشاهی رفت. پادشاه به او گفت که: ای زاهد!
گفت: زاهد تویی.
گفت: من چون زاهد باشم که همه ی دنیا از آن من است؟
گفت: نی، عکس می بینی. دنیا و آخرت، جمله از آن من است و عالم را من گرفته ام؛ تویی که به لقمه ای و خرقه ای قانع شده ای!

غذای تن
تو را غیر این غذای خواب و خور، غذای دیگر است که: «اَبیتُ عندَ ربّی یُطعِمنی و یُسقینی» در این عالم آن غذا را فراموش کرده ای و به این مشغول شده ای و شب و روز، تن را می پروری.
آخر این تن، اسب توست و این عالم، آخور اوست و غذای اسب، غذای سوار نباشد. برای انسان مجزا، خواب و خوری است و تنّعمی است از نور حق.

آفتاب اِنابت
این معاصی و ظلم و بدی هم چون یخ ها و برف ها است که بر تو جمع گشته. چون آفتاب اِنابت و پشیمانی و خبر آن جهان و ترس خدای درآید، برف های معاصی جمله بگدازند، هم چنان که آفتاب، برف ها و یخ ها را می گدازد.

چشم بصیرت
عده ای در ظلمت این عالم، قانع و راضی اند و محتاج آن عالم و مشتاق دیدار نیستند. ایشان را آن چشم بصیرت و گوش هوش به چه کار آید؟

چراغ و بلندی
چراغ اگر می خواهد که او را برای بلندی نهند، برای دیگران می خواهد و برای خود نمی خواهد. او را چه زیر و چه بالا ـ هرجا که هست ـ منوّر است، الّا که می خواهد که نور او به دیگران برسد.
این آفتاب که بر بالای آسمان است، اگر زیر باشد، همان آفتاب است، الّا عالم تاریک می ماند. پس او بالا برای خود نیست، برای دیگران است.

ادراک سخن
این سخن برای آن کس است که او به سخن محتاج است که ادراک کند.
اما آن که بی سخن ادراک کند، با وی چه حاجت سخن است؟ آخر آسمان ها و زمین ها همه سخن است

سبب ناشکری
پرسید که: سبب ناشُکری چیست و آن چه مانع شکر است، چیست؟
شیخ فرمود: مانع شکر، طمع است . آن چه بدو رسیده است، بیش از آن را طمع کرده بود و چون از آن چه دل نهاده بود، کمتر رسید، مانع شکر شد.

تدریج کاره
کارهای عالم بدین سان می رود.به تدریج و اندک اندک.
و درختان نگر که چون اندک اندک پیش می آیند: اول تبسمی، آنگه اندک اندک برگ و میوه پیدا می کند و درویشانه و صوفیانه، همه را در میان می نهد و هرچه دارد جمله در می بازد.
پس کارهای عالم و عقبی را جمله را هرکه شتاب کرد و در اول کار مبالغه نمود، آن کار میسر او نشد.

اصل و فرع زندگی
بهانه می آوری که من خود را به کارهای عالی صرف می کنم، علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طب و غیره تحصیل می کنم. آخر این همه برای توست.
چون تأمل کنی، اصل، تو باشی و این ها همه فرع تو. چون فرع تو را چندین تفاصیل و عجایب ها و احوال ها و عالم های بوالعجبِ بی نهایت باشد، بنگر که تو را که اصلی چه احوال باشد.

گلستان زندگی
اگر کسی در حق کسی نیک گوید، آن خیر و نیکی به وی عاید می شود و در حقیقت، آن ثنا و حمد به خود می گوید. نظیر این چنان باشد که کسی گِردِ خانه ی خود، گلستان و ریحان کارد، هرباری که نظر کند، گل و ریحان بیند؛ او همیشه دایما در بهشت باشد.
اکنون چون می توانی که شب و روز گل و گلستان بینی و ریاحین اِرَم بینی، چرا در میان خارستان و مارستان گردی؟ همه را دوست دار تا همیشه در گل و گلستان باشی و چون همه را دشمن داری، خیال دشمنان در نظر می آید. چنان است که شب و روز در خارستان و مارستان می گردی.

نشانی از رستاخیز
حق تعالی اگرچه وعده داده است که جزاهای نیک و بد در قیامت خواهد بودن، اما اگر مردمان دیده ی عبرت بگشایند، هر نفس، نشان رستاخیز بر ایشان روی نماید.
اگر آدمی را شادی ای در دل می آید، جزای آن است که کسی را شاد کرده است و اگر غمگین می شود، کسی را غمگین کرده است. این ارمغانی های آن عالم است و نمودار روز جزاست، تا بدین اندک، آن بسیار را فهم کنند.

دنیا
[دنیا] خوب نباشد. بلکه خوبی در او عاریت باشد و از جای دگر باشد. [دنیا] قلب زراندود است…و بی قدر و بی قیمت است؛ ما زراندودش کرده ایم

تواضع رسول خدا صلی الله علیه و آله
شاخی را که میوه ی بسیار باشد، آن میوه او را فرو کشد و آن شاخ را که میوه ای نباشد، سر بالا دارد، هم چون سپیدار. و چون میوه از حد بگذرد، ستون ها نهند تا به کلی فرو نیاید.
پیغامبر صلی الله علیه و آله ، عظیم متواضع بود؛ زیرا که همه ی میوه های عالم ـ اول و آخر ـ بر او جمع بود؛ لاجرم از همه متواضع تر بود.
گفت: هرگز کسی پیش از پیغامبر صلی الله علیه و آله ، نمی توانست سلام کردن؛ زیرا پیغامبر پیش دستی می کرد.

مرتبه ی ایمان
سوال کرد که از نماز چه فاضل تر باشد؟ گفتیم اول جان نماز بِه از نماز، اما جواب دوم این که، ایمان بِه از نماز است؛ زیرا نماز پنج وقت فریضه است و ایمان پیوسته. نماز به عذری ساقط می شود و رخصت تأخیر باشد، اما ایمان را بر نماز تفضیلی دیگر هست که ایمان به هیچ عذری ساقط نشود و رخصت تأخیر نباشد و ایمان بی نماز منفعت کند و نماز بی ایمان منفعت نکند هم چون نماز منافقان.

حقیقت نماز
سؤال کرد که: از نماز نزدیک تر به حق راهی هست؟ فرمود: هم نماز.
اما نماز این صورت تنها نیست. این قالب نماز است و هرچیز را که اولی و آخری باشد، آن قالب نباشد؛ زیرا تکبیر اول نماز است و سلام آخر نماز است… پس دانستیم که جان نماز این صورت تنها نیست بلکه استغراقی است و بی هوشی است.

نماز راستین
نماز برای آن نیست که تنها قیام و رکوع و سجود کنی.
غرض آن است که می باید آن حالتی که در نماز ظاهر می شود، پیوسته با تو باشد.
اگر در خواب باشی و اگر بیدار باشی و اگر بنویسی و اگر بخوانی، در جمیع احوال خالی نباشی از یاد حق.

فواید نماز
چنان که نماز می کنی به نیت آن که تو را ثواب باشد در آخرت و نیک نامی و امان باشد در دنیا. اما فایده ی آن نماز همین قدر نخواهد بودن؛ صدهزار فایده ها خواهد دادن که آن در وهم تو نمی گذرد. آن فایده ها را خدای داند که بنده را بر آن کار می دارد.